Friday, September 30, 2005
عذاب
وای که این ماه گذشته چقدر عذابآور بود. با اینکه تمام سعیام را میکردم تا در بیمارستان مطالب را به خوبی یاد بگیرم اما نمیشد. جو بدی اینجا حاکم است. گر چه بیمارستان بسیار تمیز و منظم است، اما هوای آن در سینهام سنگینی میکند.
روبهرو شدن با افرادی که از سرطان رنج میبرند و از تو امید درمان دارند بسیار سخت است. مجبور هستی با لبخند و چهرهای پر روحیه با آنها بر خورد کنی و از اندوه و غمی که از ناراحتیشان داری و سخت عذابت میدهد دم نزنی. چقدر سخت است که درد کسی را ببینی و به علت ناتوانی در برطرف کردن علت اصلی آن تنها به تزریق مورفین بسنده کنی. ویا بدتر، در حالی که از وخامت بیماری بیمارت آگاه هستی، در پاسخ به "آقای دکتر من خوب میشم؟"، تنها بگی ان شاء الله!
روبهرو شدن با افرادی که از سرطان رنج میبرند و از تو امید درمان دارند بسیار سخت است. مجبور هستی با لبخند و چهرهای پر روحیه با آنها بر خورد کنی و از اندوه و غمی که از ناراحتیشان داری و سخت عذابت میدهد دم نزنی. چقدر سخت است که درد کسی را ببینی و به علت ناتوانی در برطرف کردن علت اصلی آن تنها به تزریق مورفین بسنده کنی. ویا بدتر، در حالی که از وخامت بیماری بیمارت آگاه هستی، در پاسخ به "آقای دکتر من خوب میشم؟"، تنها بگی ان شاء الله!
Tuesday, September 27, 2005
فریاد
خیلی عصبیام. گر چه ظاهرم به هیچ وجه آن را نشان نمیدهد. تنها خود میدانم که در درونم چه میگذرد. نمیتوان آن را با لغات بیان نمود. وقتی که خیلی عصبی میشم دهانم آفت میگذارد و الآن اینگونه است. میخواهم یک جا پیدا کنم که تا فاصله زیادی هیچکس نباشد و از ته دل فریاد بکشم، فریاد!
Saturday, September 17, 2005
سخته
واقعا سخته! خیلی سخت. همین!
Tuesday, September 06, 2005
بخش خون
بعد از حدود یک ماه تعطیلات، دوباره شروع شد. روز از نو و روزی از نو.
خوشحالم که میتوانم مفید باشم. الآن بخش خون و انکولوژی هستیم. باید سعی کنم به این محیط جدید عادت کنم.
خوشحالم که میتوانم مفید باشم. الآن بخش خون و انکولوژی هستیم. باید سعی کنم به این محیط جدید عادت کنم.