Tuesday, December 13, 2005
سفر آخر
چند روزی به کامپیوتر دست‌رسی نداشتم. دیروز که از تهران برگشتم می‌خواستم مطلبی در مورد سقوط هواپیمای ارتش بنویسم اما دیدم دیگران به خوبی به توضیح و تحلیل این سانحه پرداخته‌اند. همه از شنیدن خبر غمگین شدیم. لحظه‌ای که خبر را شنیدم فکرم به سراغ پدر یکی از دوستانم رفت که فیلم‌بردار ارتش بود. دل‌شوره عجیبی داشتم. دیگران می‌گفتند بد به دلت راه نده. اما دل‌شوره ادامه داشت تا این که نامش را در میان اسامی جان باخته‌گان سانحه یافتم ( نفر 65 در لیست ) و فیلمش در تلویزیون آن را تایید نمود. حال من در آن لحظه غیر قابل توصیف است. سال‌هاست که با پسرش دوست هستم. در غم‌ها و شادی‌ها با هم بوده‌ایم. تصور رنج کشیدنش آزارم می‌دهد. اما این واقعیت داشت و او در مقابل درب مسجد عزاداری پدرش در آغوش من می گریست و من می‌بایست خود را کنترل می نمودم و دلداریش می‌دادم. هر کاری می‌کنم نمی‌توانم چیز بیشتری در این مورد بنویسم!

هر کدام از ما زمانی این دنیا را ترک می‌کنیم. چه موقعش را نمی‌دانیم. تا به حال از خود پرسیده‌اید که تا چه حد برای رفتن آماده‌ید؟
آه که چه‌قدر کار نیمه تمام دارم!
ساعت 1:08 AM | لینک ثابت | 0 نظر | Bookmark and Share

0 نظر:

Post a Comment

بازگشت به صفحه اصلي

<body>